فداکاری

بسم الله الرحمن الرحیم

 چند روز قبل از محرم 92، حدودا 10،11 صبح تو جبهه منزل مشغول آماده کردن آذوغه ظهر بودم که یهو گوشیم به صدا در اومد، از اونور خط یکی از خواهران با عجله گفت: فلانی ، به تعداد سه ،چار نفر غذا با خودت بیار.

بشمر سه رفتیم تو مطبخ و مشغول پختن غذا شدم ....

وارد حسینیه که شدم ،با نیش باز اون خواهر مواجه شدم .گفتم پ غذات کو ؟؟؟؟!!!گفت دارن میخورن !!!گفتم خب حالا سیر میشن و غذای من میمونه ،منم بدوبدو غذا رو بردم اون ور پرده و بزور تقدیم بزرگواران کردم ،بنده خداها هم اصرار داشتن که سیر شدن !!!البته نا گفته نماند که تعدادی از بزرگواران با دست پس میزدن وبا پا پیش میکشیدن .

خلاصه ... ما برگشتیم سمت اون خواهر و گفتم :بده بخوریم !!گفت :چیو ؟؟؟؟!!!گفتم ناهارو دیگه !!!با تعجب و خنده گفت :همشو دادم اون ور !!!چشام داشت از حدقه میزد بیرون ،آخه شب قبلش شام نخورده بودم ،صبحانه هم که قسمت نشده بود بخوریم ،گفتم ناهارو دیگه یه دلی از عزا در میاریم . 

وقتی شرح حالمو واسه اون خواهر گفتم ،گفت :تازه شدیم مثل هم ....

هعییییی....

جونم براتون بگه:از اون لحظه ای  که اون ور پرده ای ها در قابلمه رو باز کردن و بوی غذا پیچید تو حسینیه و برخورد نگاهای ما دو تا به هم و صداهای عجیب و غریبی که از شکم هامون شنیده میشد... تصمیم گرفتیم خودمون رو بزنیم به بی خیالی ولی مگه میشد؟! مگه میذاشتن؟؟!! از اون ور پرده فریاد میزدن: امروز واسه عصرونه هم غذا داریم هرکی گشنه ش شد غذا هست ها !!!

ما هم که......

این ور بیابون برهوت که حتی آب هم پیدا نمی شد ولی اون ور وفور نعمت و به عبارتی بهشت....

اون روز چشم ما دو تا به پرده خشکید، واقعا معنی انتظار رو فهمیدیم" امید غریبان تنها کجایی"؟؟؟؟

حالا بماند تنقلاتی که بزرگواران قبل از غذا نوش جان کرده بودن و فقط آشغالاش سمت ما بود.





گذشت... گفتیم میسازیم ، خدا با ماست.

شروع کردیم به اتو زدن پارچه کتیبه ایی حسینیه ؛ ولی مگه قار و قور شکم میذاشت؟؟؟

فکری شدم با یه بهونه یکی از بزرگواران رو بکشم این ور پرده. یکی از اون ور پرده ایی ها رو صدا زدم، با این توقع که تشریف بیارن به محفل فقیرونه و بی ریای ما، ولی نمیدونم اون روز چه خبر بود و خدا واسه ما چی خواسته بود که از همون پشت پرده جواب دادن بله!!!

 با مِن و مِن  کردن گفتم: ببخشید آب دارین شما ؟

گفتن : آره ؛ ولی بطری ها دهنیه... میرم واسه تون میخرم!

خوب امیدوار شدیم و خدا رو شکر کردیم و گفتیم : باز به مرام ایشون ، شاید کلوچه ایی رو به آب ضمیمیه کنن.. ولی باز نگاه ما دو تا به هم گره خورد  و بماند که تو دلامون چیا نثار هم میکردیم.

آب رو آوردن... اما فقط آب..

بالاخره شکمای ما پر شد ولی با آب...تا این که از اون ور پرده ما رو صدا کردن که بریم نظرمونو راجع به دکور بدیم.. ما رو میگی؟؟؟!!!! چشامون داشت از خوشحالی برق میزد ودوان دوان و با شوق و ذوق رفتیم اون ور پرده ولی اثری از غذا نبود...

یه جعبه بیسکوییت کاکائویی توجه ما دو تا رو به خودش جلب کرد...





از ما میپرسیدن دکو چطور شده؟ ما هم میگفتیم : عالی!!!.. و به هم نیشخند میزدیم و دوتایی با هم دور اون جعبه طواف میکردیم...که شاید خدا عنایتی کنه و اون بنده خدا بره بیرون .. ولی مگه میرفت؟؟؟!!!!

البته وجدانمون هم راضی نمیشد ولی خب گشنمون بود...اینو هم بگم اون خواهری که به ما بود، بیشتر چشمش به کاکائو ها بود...

چند دقیقه ایی گذشت و امید ما ناامید شد و دوباره برگشتیم به بیابون خودمون . حالا جالب بود .. جفتمون داشتیم گریه میکردیم .. نمیدونم به خاطر گشنگی بود یا به خاطر روضه هایی که از گوشی میشنیدیم ... به عبارتی  دیگه حال خودمونو نمی فهمیدیم و فقط از لرزی که به بدن هامون افتاده بود می فهمیدیم که هر آن امکان داره بریم دست بوسی حضرت ملک الموت.. خدا وکیلی دیده بودین گشنگی تا این حد رو؟؟؟!!!

بد شانسی ما سنگ هم تو حسینیه نبود!!

داشتیم کارامونو انجام میدادیم هر چند که دیگه حالی بر احوالمون نبود و مثل گرسنگان سومالی زمین گیر شده بودیم ولی کار امام حسین بود و نباید رو زمین می موند. تا این که انگار به یکی از بهشتی ها الهام شد و اون جعبه رو آورد سمت ما .. اول به اون خواهر تعارف کردن ، ایشون که به شدت غافلگیر شده بودن و نمیتونستن خوشحالیشون رو پنهون کنن زیر زیرکی میخندیدین ، و برای خالی نبودن عریضه گفتن اون خواهر (منظورشون من بودم) چشمشون دنبال این کاکائو ها بود!!!!!!!!

البته اینو من بعد فهمیدم.... اگر همون موقع میفهمیدم که حالشو میگرفتم. من که غرق کار بودم یهو جعبه کاکائو اومد جلوم ،  از خود بی خود شدم.. میخواستم جعبه رو بقاپم اما وقتی اون بنده خدایی که تعارف میکرد رو دیدم شرمنده شدم و یکی برداشتم... اما بازم خدا رو شکر ...حداقل با ملک الموت که از پشت شیشه در واسه مون دست تکون میداد خدا حافظی کردیم. هر چند با قند های مضر و سیری کاذب گرسنگی ما فروکش کرد اما بازم خوب بود..

اتفاقا همون روز هم استارت دکور خواهران زده شد و حسی از درون به من میگه تمام حالت معنوی که به مخاطبین منتقل میشد از گرسنگی ما بود(صرفا جهت ریا)


یک دقیقه تامل

دوستان !!

دانشگاه انتظار پس از 1300سال همچنان هم دانشجو میپذیرد ،متاسفانه این دانشگاه هنوز 313 فارغ التحصیل هم نداشته ،

مدارک لازم:

نماز اول وقت ،جلب رضای امام عصر علیه السلام ،دائم الوضو بودن ،برگه تسویه حساب حق الناس،قلبی آکنده از یاد خدا...

به امید عدم مشروطی ...

...........................................................................................


ای شهید !

ای که بر بلندای ملکوت برنشسته ای ،دستی بر آور و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را از این منجلاب بیرون کش...


سید شهیدان اهل قلم شهید مرتضی آوینی ...

التماس دعا 

یا مهدی...

تموم شد فقط میتونم بگم

تموم شد فقط میتونم بگم :

.

.

.

.

.

.

.

.

.اگر چه گریه نمودم ...!!!

دو ماه...دو مااااآاااه ...با غمتان ...

مرا ببخش ...!!مرا ببخش نمردم پس از محرمتان...

لباس مشکی من یادگاری زهراست ...

چگونه دل کنم از آن؟؟؟...چگونه از غمتان ؟؟؟

بگیر امانتی ات را خودت نگه دارش ...!!که چند وقت دیگرمیشوم محرمتان ...

برای سال دگر نه !!!!برای فاطمیه ...برای روضه های مادر ...برای ماتمتان ...

دلم بگیر که محکمترش گره بزنی ...به لطف فاطمه به ریشه های پرچمتان ...

هزار شکر ... هزار شکر ... که از لطف پنجره فولاد ...میان حلقه ماتم شدیم همدمتان ...!!!

بیا دوباره بخوان روضه های یابن شبیب ...که من دوباره بسوزم دوباره با دمتان ...

چه شامها که سر زدی به گریه ام اما ...

مرا ببخش، نمردم به پای مقدمتان ...

مرا ببخش ،نمردم به پای مقدمتان ...

مرا ببخش ،نمردم به پای مقدمتان ...

شال عزا

امشب حکایتی شده پیراهن مشکیمان...

                                                       حکایتی شده وداع با شال عزایمان...

حکایتی شده این اشکها وآه هایمان ...


                                                  ( ازهمه دشوارتر دل کندن از شال است)... 


آن که بود این شبها چراغ راهمان...

                                                  آنکه بود آغشته به اشکهایمان ....

آن یار که بدردهایم آشناست...

                                              بس که صدازدم مولا را پیش ریشه های آن...

دیده است اشک ها و آه ها و نگاهایم ...

                                                     بوده است دستمال درد سر بعد روضه هایم 

بس است ...

                 ولی تا فاطمیه 75 روز است 

                                                     75 روز دوری؟؟؟؟؟؟...عظیم دردی است ...


ولی ای شال دلم روشن است دیگر ...

                                                  فراق هر دویمان به سر میرسد دیگر ...

هر دویمان زائر ضریح شش گوشه...

                                              اشکهایم را پاک میکنی پیش چشم فاطمه


اللهم الرزقنا کربلا...