ابا عبدالله...

شش روز از جنگ گذشته بود که شهید شد ...

خوابش را دیدم ،بغلش کردم و گفتم سراغی از ما نمیگیری؟؟

چیزی نگفت ...

گفتم :تا نگی اونور چه خبره رهات نمیکنم ..

گفت :فقط یه مطلبو میگم ،اونم اینکه ما شهدا شبهای جمعه میریم خدمت حضرت ابا عبدالله...


شهید محمد رضا فراهانی،فرمانده عملیات سپاهان 

راوی :حاج علی اکبر مختاران.



پی نوشت:

چیست دلچسبترین نعمت این شهرالله؟؟؟

                                      یک سحر ،وقت اذان ،صحن اباعبدالله

انشاالله...

تلنگری از پشت خاکریز...

محمد پاشو !!!...پاشو چقد میخوابی ؟!!!!

چته نصف شبی؟؟؟بذار بخوابم...

پاشو من دارم نماز شب میخونم کسی نیست نگام کنه !!!

یا مثلا میگفت:{پاشو جون من ،اسم سه چهار نفر مومن رو بگو تو قنوت نماز شبم کم آوردم}

مسعود احمدیان هر شب برای نماز شب به ترفندی بیدارمان میکرد...



پی نوشت:

بزرگان زاده نمیشوند ،بلکه ساخته میشوند...

التماس دعا...

خنده های یواشکی پشت خاکریز ...


اکبر کاراته


جزیره مینو بودیم و جاده میزدیم. به خاطر باتلاق‌هایی که داشت، گرازهای زیادی اون‌طرفا بودند. یه دیوار خرابی هم اون‌جا بود که بچه‌ها توش سوراخی درست کرده بودند و دیده‌بانی می‌کردن.

یه روز اکبر کاراته رو به فرماندمون، حاج مهدی علیخانی گفت: "حاجی! می‌خوام امشب یه گراز بگیرم!" اون‌شب با این حرف اکبر، گفتیم و خندیدیم. با بچه‌ها نقشه کشیدیم و قرار شد سرش بازی دربیاریم.

با حاجی تیغ شاخه‌های خرما رو کندیم که یه چیز عجیب غریبی از آب دراومد! رفتم به اکبر گفتم: "اگه گراز می‌خوای، اون‌طرف دیوار هست" گفت: "اون‌ور که عراقی‌ها هستن. منو می‌کشن! حالا هروقت گراز رو دیدی خبرم کن."

بعد یه مدت به اکبر گفتم: "یه گراز اون‌ور سوراخه. سرتو بکن توی سوراخ تا ببینیش" اکبر سرشو توی سوراخ کرد و هی می‌گفت: "کو این گراز؟ چرا نمی‌بینمش؟" یک‌دفعه مهدی علیخانی شاخه‌های خرما رو برد بالا و محکم کوبید پشت اکبر! داد زدم: "اکبر عراقی‌ها خوردنت!"

اکبر جیغی کشید و خواست سرشو بیاره بیرون که خورد به سر سوراخ! دوید توی جاده و داد می‌زد: "یا ابوالفضل، گراز منو خورد!" عراقی‌ها که سروصدا رو شنیده بودن یه آرپی جی زدن که خورد به سر نخل. اکبر داد زد: "یاابوالفضل، عراقی‌ها منو خوردن!"

بخش فرهنگ پایداری تبیان

لعنت بر وجدانی که بی موقع بیدار شود...

بسم الله الرحمن رحیم

نهم بهمن منو یاد خاطره ای انداخت،یادش بخیر چقدر زود گذشت...راست میگن روزای خوب زود میگذره...

بریم سر اصل مطلب :

پارسال دقیقا یه همچین روزی چمدونارو بستیم و یا علی رو گفتیمو زدیم به جاده به هوای حرم حضرت سلطان علی بن موسی الرضا...خاطرات این سفر زیاده اما من ترجیح میدم خاطره برگشت رو بنویسم.

روز آخری بود که تو مشهد بودیم و حاج آقا بنده خدا از صبح هی یاد آوری میکردن که ظهر حرکته همه همین الان وسایلاشونو جمع کنن و یه ساعت قبل از حرکت قطار بذارن دم در ،اما کو گوش شنوا ؟!!!!بنده خدا حاج آقا پیر شدن تا خانما سوار شدن .

خلاصه همگی سوار بر مرکب و راهی ایستگاه راه آهن شدیم و بعد کلی تکون تکون خوردن و برخورد با دیواره های مینی بوس و فشار از سمت دوستان وله شدن استخوانها، رسیدیم ایستگاه و تازه موقع بلند شدن متوجه شدیم که نرم تنان باید جلو ما لنگ پهن کنن ومثل افراد راشیتیسمی از مینی بوس پیاده شدیم همین که مینی بوس خواست حرکت کنه یهو وجدان خفته من بیدار شد و احساس مسئولیت کردم و دوباره سوار شدم ببینم کسی چیزی جا نذاشته ؟؟؟از قضا تا سوار شدم دیدم کلی خرت و پرت و "جا نونی"و...جا مونده،دو تا دست داشتم چند تا دیگه هم قرض کردم و اونا رو کول کردم و از مینی بوس پیاده شدم .حالا با بار سنگین دویدن مکافات بود و کلی هم زورم گرفته بود از دست خواهرانی که وسایلاشونو جا گذاشتن ،دوان دوان رفتم تو سالن انتظار ،اما ...چشمتون روز بد و نبینه ،دریغ از یه هم زبون ،هیچ کی نبود !!!!!!!!!!!!!!!!غریب و تنها ...رنگم پریده بود و حالت غش و ضعف داشتم (برا بارا بود !!!!!!ترس نداشت که!!!!!)ساعتو نگاه کردم وقت گذشته بود ...پاهام داشت کم کم شل میشد و تو دلم هی میگفتم :امام رضا ما که فقط گفتیم "دلم امانت بمونه تو حرمت "نه خودمون !!!دفه بعد اگه گفتم !!!!!همین جور که با آقا حرف میزدم یادم اومد بلیت هم ندارم ،کم کم داشت لب و لوچه م کج و معوج میشد و چشمه های اشک شروع به فعالیت میکرد که چشمم خورد به یکی از خواهرام،اونم حالش بدتر نباشه بهتر نبود ...سریع خودمو جمع و جور کردم و دوباره حس مسئولیتم گل کرد (یکی نبود بگه تو که از حس قبلیت خیری ندیدی دوباره چرا جو زده شدی؟؟؟؟!!!!)رفتم سمتش ،انگار دنیارو به هر دومون داده بودن ،سر چرخوندم ، بح (به) !!!!!!!استادو دیدم ،بنده خدا گیر کرده بودن بین مسافرایی که میخواستن برن سمت قطار ،سریع رفتیم پیش استاد و بعد از یه فشار قبر درست و حسابی  به طرز معجزه آسایی خودمونو بدون بلیت پرت کردیم سالن بعدی .(اگه اون لحظه اون کسی رو که بلیتا دستش بودو استاد میدید !!!!نا گفته نماند ،دل ما هم اندکی خنک میشد) تو سالن دوم شدیم 4 نفر ،یکی از برادران هم به ما اضافه شدن .بارهارو تقسیم کردیمو جا نونی هم شد قرعه ای بنام استاد ...

سالن دوم به من یکی که خیلی چسبید آخه نمیدونید چه صفایی داشت سرسره بازی !!!!!سرامیکای تمیز و لیز ،ما هم که مجبور بودیم بدوییم مابین این دویدنا هم کلی سرسره بازی میکردیم .رفتیم و رفتیم تا اینکه رسیدیم به یکی از کارگرای ایستگاه ،ازش آدرس قطارو خواستیم سمت راست سالنو نشون داد با تمام سرعت رفتیم اون طرف ،استاد از مهمانداره پرسیدن قطار کو؟؟؟!!!گفت اون سمت سالن ،فاصله زیاد بود و وقت هم کم ،با یه حساب سر انگشتی فهمیدیم که نمیرسیم .استاد از مهمان دار پرسید حالا باید چیکار کنیم ؟؟؟گفت باید برید اون طرف ولی فکر کنم تا حالا رفته باشه و...واسه خودش هی حرف میزد که یهو استاد از آرامش اون آقا عصبانی شدن و سرش داد کشیدن که چاره چیه الان ؟؟؟؟!!!برق از کله من یکی که پرید مهماندارو دیگه نمیدونم !!!دوباره مجبور شدیم تمام مسیر رو برگردیم .بالاخره به قطار رسیدیم ،یه نفس راحت کشیدیمو سرعتو کم کردیم .من زودتراز همه سوار قطار شدم که وسایلارو از دست بقیه بگیرم اما تا سوار شدم مهمانداره گفت:خانم خوب شد اومدی میخواستم در رو ببندم !!!!!!!!!!!قیافه م مثل علامت تعجب شده بود مونده بودم چیکار کنم ؟با لکنت گفتم خواهرم جامونده،گفتم ایناهاش !!!!!!!!بعد آقاهه در رو باز کرد و رو به خواهرم گفت :متأسفم ماداریم حرکت میکنیم !!!!!!(انگار داشت پز حرکت کردنشو میداد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!)دهن هر دومون باااااااااز مونده بود عین ماست وارفتیم .چشم تو چشم ...اصلا یه صحنه به یاد ماندنی ،یه فیلم هندی تمام عیار ...

داغ کرده بودما !آخه تا خواهرم اومد پاشو بذاره بالا گفت نمیشه!!!!!!!!! خلاصه قطار حرکت کرد ماهم از پشت شیشه همو نگاه میکردیم از اونور هم کلی استرس داشتمو گریه م گرفته بود البته داد و هوار کولی بازی نکردم فقط با حرکات و لکنتم به آقاهه فهموندم که استرس دارم ،تا اینکه دلش سوختو با آرامش گفت :اگه ترمزو بکشیم جریمه شو میدی ؟گفتم آره آره هر چی باشه میدم !حالا دریغ از یه ده شاهی هیچی همرام نبود !!!!!!!بهم گفت برو تو یه کوپه ترمز رو بکش ،منم با اون حالو احوال که فرق بین دست و پا رو تشخیص نمیدادم چه میدونستم کوپه چی هست ؟!تو واگن عین مرغ پر کنده هی میدویدم این ور اون ور که ترمز رو پیدا کنم ،اونم هی میگفت :تو کوپه ،تو کوپه !(باید تا قبل از سرعت گرفتن قطار ترمز رو میکشیدم)حسابی گیج بودم تا اینکه چند تا جوون ژیگول از کوپه اومدن بیرون و گفتن :چیشده خواهر؟؟؟تو اون موقعیت دیگه من نگاه نکردم ببینم اینا از چه قشری هستن ولی خدا وکیلی با مرام بودن و با حیا !البته فقط مدل موهاشون یه کوچولو غلط انداز بود .اصلا نفهمیدم چی شد وقتی به خودم اومیم دیدم تو کوپه اونام و دارم میگم زود باش زودباش اونم میگه نمیشه محکمه و چند نفری افتادن به جون اون ترمز بدبخت تا اینکه کشیدنش پایین ،بعد از چند لحظه یه نفس راحت کشیدم اما سرمو که بالا آوردم و دور و برم رو نگاه کردم تازه متوجه شدم کجا ایستادم ؟اونا هم ماتشون برده بود !من بین 4 پسر جوان البته با رعایت "فاصله اسلامی"که دقیقا در 4 جهتم ایستاده بودن ،ایستاده بودم ،حالا مونده بودم این یکی رو دیگه چه جوری جمعش کنم ؟با صدای لرزان یه تشکر کوچولو کردمو جوری از اونجا در رفتم که انگار اصلا کسی منو ندیده و تا جا داشت دویدم .حسابی که دور شدم سرعتمو کم کردم تا اینکه دیدمشون که سوار شدن حالا دیگه واقعا یه نفس راحت کشیدم و با استاد و خواهرم رفتیم آخرین واگن کنار سرویس بهداشتی ایستادیم (نمیدونم  قحطی جا بود ؟؟؟!!!!!!!! بعضی ها هم اعتماد به نفسشون ستودنی بود با حضور ما اونجا قشنگ میرفتن سرویس می اومدن بیرون !!!!اصلا یه وضعییییی!!!!!!!!!) سر هر سه نفرمون پایین بود و به اتفاقات فکر میکردیم که یهو اونی که تو سرویس بود اومد بیرون و بعداز فاصله گرفتن ایشون همزمان سرا اومد بالا و پق...گل از گلمون شکفت و نطقمون واشد ،داشتم به استاد میگفتم 20 تومن جریمه شدیم که بعد متوجه شدیم 60 تومن بوده و سه بار کشیده شده.الان که دارم تایپ میکنم منو استرس گرفته و تو زمستون دارم عرق میکنم .

خلاصه اومدن دنبال ما و ما رو بردن سمت کوپه خودمون .در بدو ورود چشممون خورد به قیافه های کج ومعوج و دماغای سرخ شده خواهران .والا ما نمی دونستیم اینقدر محبوبیم !!!!ما که انتطار داشتیم اونا بیان بغلمون کنن و قربون صدقه مون برن شروع کردن به سر و صدا که شماها خجالت نمیکشید حق الناس میکنید و ..،یکی نبود به اینا بگه آخه بی انصافا به خاطر وسایلای شماها ما جا موندیم و نداشتن بلیت .ما هم مثقالی دلخور شدیمو رفتیم تو کوپه خودمون .با این اتفاقا تو قطار مشهور شده بودیم منم که میترسیدم دوباره با اون برادران محترم روبه رو بشم اصلا تنها از کوپه بیرون نمی اومدم .خلاصه این خاطره درس عبرتی شد که دیگه بیشتر هوای هم رو داشته باشیم اگه شده در حد افراط مثلا :شمردن لحظه ای بچه ها تو ایستگاه مترو و ...

خاطره کولاک و سوار شدن بچه ها تو مترو به شیوه خنده بازاری وکوه سنگی و نعره حیدری و زمین خوردن بچه ها و... بماند.برای سلامتی خودتون و اونایی که غرغر میکردن و اونایی که بلیتا رو نمیدادن دست خودمون واونایی که تا حوصله شون سر میرفت داد میزدن ترمز دستی رو بکشیییییید وبرای سلامتی اونایی که جا موندن وسلامتی امام زمان ارواحنا فدا صلوات...