لعنت بر وجدانی که بی موقع بیدار شود...

بسم الله الرحمن رحیم

نهم بهمن منو یاد خاطره ای انداخت،یادش بخیر چقدر زود گذشت...راست میگن روزای خوب زود میگذره...

بریم سر اصل مطلب :

پارسال دقیقا یه همچین روزی چمدونارو بستیم و یا علی رو گفتیمو زدیم به جاده به هوای حرم حضرت سلطان علی بن موسی الرضا...خاطرات این سفر زیاده اما من ترجیح میدم خاطره برگشت رو بنویسم.

روز آخری بود که تو مشهد بودیم و حاج آقا بنده خدا از صبح هی یاد آوری میکردن که ظهر حرکته همه همین الان وسایلاشونو جمع کنن و یه ساعت قبل از حرکت قطار بذارن دم در ،اما کو گوش شنوا ؟!!!!بنده خدا حاج آقا پیر شدن تا خانما سوار شدن .

خلاصه همگی سوار بر مرکب و راهی ایستگاه راه آهن شدیم و بعد کلی تکون تکون خوردن و برخورد با دیواره های مینی بوس و فشار از سمت دوستان وله شدن استخوانها، رسیدیم ایستگاه و تازه موقع بلند شدن متوجه شدیم که نرم تنان باید جلو ما لنگ پهن کنن ومثل افراد راشیتیسمی از مینی بوس پیاده شدیم همین که مینی بوس خواست حرکت کنه یهو وجدان خفته من بیدار شد و احساس مسئولیت کردم و دوباره سوار شدم ببینم کسی چیزی جا نذاشته ؟؟؟از قضا تا سوار شدم دیدم کلی خرت و پرت و "جا نونی"و...جا مونده،دو تا دست داشتم چند تا دیگه هم قرض کردم و اونا رو کول کردم و از مینی بوس پیاده شدم .حالا با بار سنگین دویدن مکافات بود و کلی هم زورم گرفته بود از دست خواهرانی که وسایلاشونو جا گذاشتن ،دوان دوان رفتم تو سالن انتظار ،اما ...چشمتون روز بد و نبینه ،دریغ از یه هم زبون ،هیچ کی نبود !!!!!!!!!!!!!!!!غریب و تنها ...رنگم پریده بود و حالت غش و ضعف داشتم (برا بارا بود !!!!!!ترس نداشت که!!!!!)ساعتو نگاه کردم وقت گذشته بود ...پاهام داشت کم کم شل میشد و تو دلم هی میگفتم :امام رضا ما که فقط گفتیم "دلم امانت بمونه تو حرمت "نه خودمون !!!دفه بعد اگه گفتم !!!!!همین جور که با آقا حرف میزدم یادم اومد بلیت هم ندارم ،کم کم داشت لب و لوچه م کج و معوج میشد و چشمه های اشک شروع به فعالیت میکرد که چشمم خورد به یکی از خواهرام،اونم حالش بدتر نباشه بهتر نبود ...سریع خودمو جمع و جور کردم و دوباره حس مسئولیتم گل کرد (یکی نبود بگه تو که از حس قبلیت خیری ندیدی دوباره چرا جو زده شدی؟؟؟؟!!!!)رفتم سمتش ،انگار دنیارو به هر دومون داده بودن ،سر چرخوندم ، بح (به) !!!!!!!استادو دیدم ،بنده خدا گیر کرده بودن بین مسافرایی که میخواستن برن سمت قطار ،سریع رفتیم پیش استاد و بعد از یه فشار قبر درست و حسابی  به طرز معجزه آسایی خودمونو بدون بلیت پرت کردیم سالن بعدی .(اگه اون لحظه اون کسی رو که بلیتا دستش بودو استاد میدید !!!!نا گفته نماند ،دل ما هم اندکی خنک میشد) تو سالن دوم شدیم 4 نفر ،یکی از برادران هم به ما اضافه شدن .بارهارو تقسیم کردیمو جا نونی هم شد قرعه ای بنام استاد ...

سالن دوم به من یکی که خیلی چسبید آخه نمیدونید چه صفایی داشت سرسره بازی !!!!!سرامیکای تمیز و لیز ،ما هم که مجبور بودیم بدوییم مابین این دویدنا هم کلی سرسره بازی میکردیم .رفتیم و رفتیم تا اینکه رسیدیم به یکی از کارگرای ایستگاه ،ازش آدرس قطارو خواستیم سمت راست سالنو نشون داد با تمام سرعت رفتیم اون طرف ،استاد از مهمانداره پرسیدن قطار کو؟؟؟!!!گفت اون سمت سالن ،فاصله زیاد بود و وقت هم کم ،با یه حساب سر انگشتی فهمیدیم که نمیرسیم .استاد از مهمان دار پرسید حالا باید چیکار کنیم ؟؟؟گفت باید برید اون طرف ولی فکر کنم تا حالا رفته باشه و...واسه خودش هی حرف میزد که یهو استاد از آرامش اون آقا عصبانی شدن و سرش داد کشیدن که چاره چیه الان ؟؟؟؟!!!برق از کله من یکی که پرید مهماندارو دیگه نمیدونم !!!دوباره مجبور شدیم تمام مسیر رو برگردیم .بالاخره به قطار رسیدیم ،یه نفس راحت کشیدیمو سرعتو کم کردیم .من زودتراز همه سوار قطار شدم که وسایلارو از دست بقیه بگیرم اما تا سوار شدم مهمانداره گفت:خانم خوب شد اومدی میخواستم در رو ببندم !!!!!!!!!!!قیافه م مثل علامت تعجب شده بود مونده بودم چیکار کنم ؟با لکنت گفتم خواهرم جامونده،گفتم ایناهاش !!!!!!!!بعد آقاهه در رو باز کرد و رو به خواهرم گفت :متأسفم ماداریم حرکت میکنیم !!!!!!(انگار داشت پز حرکت کردنشو میداد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!)دهن هر دومون باااااااااز مونده بود عین ماست وارفتیم .چشم تو چشم ...اصلا یه صحنه به یاد ماندنی ،یه فیلم هندی تمام عیار ...

داغ کرده بودما !آخه تا خواهرم اومد پاشو بذاره بالا گفت نمیشه!!!!!!!!! خلاصه قطار حرکت کرد ماهم از پشت شیشه همو نگاه میکردیم از اونور هم کلی استرس داشتمو گریه م گرفته بود البته داد و هوار کولی بازی نکردم فقط با حرکات و لکنتم به آقاهه فهموندم که استرس دارم ،تا اینکه دلش سوختو با آرامش گفت :اگه ترمزو بکشیم جریمه شو میدی ؟گفتم آره آره هر چی باشه میدم !حالا دریغ از یه ده شاهی هیچی همرام نبود !!!!!!!بهم گفت برو تو یه کوپه ترمز رو بکش ،منم با اون حالو احوال که فرق بین دست و پا رو تشخیص نمیدادم چه میدونستم کوپه چی هست ؟!تو واگن عین مرغ پر کنده هی میدویدم این ور اون ور که ترمز رو پیدا کنم ،اونم هی میگفت :تو کوپه ،تو کوپه !(باید تا قبل از سرعت گرفتن قطار ترمز رو میکشیدم)حسابی گیج بودم تا اینکه چند تا جوون ژیگول از کوپه اومدن بیرون و گفتن :چیشده خواهر؟؟؟تو اون موقعیت دیگه من نگاه نکردم ببینم اینا از چه قشری هستن ولی خدا وکیلی با مرام بودن و با حیا !البته فقط مدل موهاشون یه کوچولو غلط انداز بود .اصلا نفهمیدم چی شد وقتی به خودم اومیم دیدم تو کوپه اونام و دارم میگم زود باش زودباش اونم میگه نمیشه محکمه و چند نفری افتادن به جون اون ترمز بدبخت تا اینکه کشیدنش پایین ،بعد از چند لحظه یه نفس راحت کشیدم اما سرمو که بالا آوردم و دور و برم رو نگاه کردم تازه متوجه شدم کجا ایستادم ؟اونا هم ماتشون برده بود !من بین 4 پسر جوان البته با رعایت "فاصله اسلامی"که دقیقا در 4 جهتم ایستاده بودن ،ایستاده بودم ،حالا مونده بودم این یکی رو دیگه چه جوری جمعش کنم ؟با صدای لرزان یه تشکر کوچولو کردمو جوری از اونجا در رفتم که انگار اصلا کسی منو ندیده و تا جا داشت دویدم .حسابی که دور شدم سرعتمو کم کردم تا اینکه دیدمشون که سوار شدن حالا دیگه واقعا یه نفس راحت کشیدم و با استاد و خواهرم رفتیم آخرین واگن کنار سرویس بهداشتی ایستادیم (نمیدونم  قحطی جا بود ؟؟؟!!!!!!!! بعضی ها هم اعتماد به نفسشون ستودنی بود با حضور ما اونجا قشنگ میرفتن سرویس می اومدن بیرون !!!!اصلا یه وضعییییی!!!!!!!!!) سر هر سه نفرمون پایین بود و به اتفاقات فکر میکردیم که یهو اونی که تو سرویس بود اومد بیرون و بعداز فاصله گرفتن ایشون همزمان سرا اومد بالا و پق...گل از گلمون شکفت و نطقمون واشد ،داشتم به استاد میگفتم 20 تومن جریمه شدیم که بعد متوجه شدیم 60 تومن بوده و سه بار کشیده شده.الان که دارم تایپ میکنم منو استرس گرفته و تو زمستون دارم عرق میکنم .

خلاصه اومدن دنبال ما و ما رو بردن سمت کوپه خودمون .در بدو ورود چشممون خورد به قیافه های کج ومعوج و دماغای سرخ شده خواهران .والا ما نمی دونستیم اینقدر محبوبیم !!!!ما که انتطار داشتیم اونا بیان بغلمون کنن و قربون صدقه مون برن شروع کردن به سر و صدا که شماها خجالت نمیکشید حق الناس میکنید و ..،یکی نبود به اینا بگه آخه بی انصافا به خاطر وسایلای شماها ما جا موندیم و نداشتن بلیت .ما هم مثقالی دلخور شدیمو رفتیم تو کوپه خودمون .با این اتفاقا تو قطار مشهور شده بودیم منم که میترسیدم دوباره با اون برادران محترم روبه رو بشم اصلا تنها از کوپه بیرون نمی اومدم .خلاصه این خاطره درس عبرتی شد که دیگه بیشتر هوای هم رو داشته باشیم اگه شده در حد افراط مثلا :شمردن لحظه ای بچه ها تو ایستگاه مترو و ...

خاطره کولاک و سوار شدن بچه ها تو مترو به شیوه خنده بازاری وکوه سنگی و نعره حیدری و زمین خوردن بچه ها و... بماند.برای سلامتی خودتون و اونایی که غرغر میکردن و اونایی که بلیتا رو نمیدادن دست خودمون واونایی که تا حوصله شون سر میرفت داد میزدن ترمز دستی رو بکشیییییید وبرای سلامتی اونایی که جا موندن وسلامتی امام زمان ارواحنا فدا صلوات...

نظرات 21 + ارسال نظر
عقیق یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:13 ب.ظ http://zoha114.blogsky.com

سلام .یادش بخیر باز صد رحمت به بیرون قطار نمیدونین داخل قطار چه قیامتی بود.هر وقت یادم میاد شرمنده میشمچقدر دلم برا امامم تنگ شده ای کاش.....
قطعه ای از بهشت دراغوش مشهد است حتی اگر به خر خط هم رسیده ای اینجا برای عشق شروعی مجدد است.

سلام عقیق
بله داستانشو شنیدم ...
راستی به کجای خط رسیده باشی؟!!! منظورتون آخر خط دیگه؟؟؟
غم نبینی
یاعلی

ضحی یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:18 ب.ظ http://zoha114.blogsky.com

سلام
یادش بخیر...خاطره به یاد ماندنی شد...
ولی خدا وکیلی وقتی سوار قطار شدی و ما جا موندیم، استرس نداشتی... من بودم میپریدم بالا و پایین ....نه حالا خودمونیم......راستشو بگو..

سلام
کی ؟!!!!!!!!!من ؟!!!!!!!من؟!!!!!!!!تو چشمای من نگاه کن ضحی

ممنون که اومدی
التماس دعا
یاعلی

عقیق یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:39 ب.ظ http://zoha114.blogsky.com

وای که ابروم رفتیه بار اومدیم احساسات خرج کنیم ها!اشتباه تایپی بود خوب پیش میاد دیگه تورو خدا سوژه نکنین خودم به اندازه کافی خجالت کشیدم

عقیییییییققق جان ایرادی نداره ولی قول نمیدم که سوژه نشی
راستی عقیق چرا آدرس تو آدرس ضحی ست؟باید قبلش پاک میکردی.

ضحی یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:49 ب.ظ http://zoha114.blogsky.com

بیا اینم نگاه:
اول اون این عینک آفتابی رو وردار....

جدی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!یعنی الان داری نگاه میکنی؟!!!!!!!!!!آخه چرا اصرار داری منو استرسی جلوه بدی ؟!!!من که گوله اعتماد به نفسم ،"بچه ها میگن"...
یا علی

علیرضا ماهان... دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:18 ق.ظ

بسم الله القاصم الجبارین...!!!

خیلی جاى خوشحالناکی کردن داره، که وبلاگ نویسان ما هم وارد این سبک از قلم به دست گرفتن شدن!!!
فرمود : زنده کردن یاد شهدا، کمتر از شهادت نیست...
میگن کار امروز را به فردا نیندازید...

چقدر خوبه که دارید یادواره شهدای آینده رو امروز به قلم میکشید...
شهدایی که مخلصانه دارن کار میکنن و آماج خنجر ها و سکوت های خشمگینانه به سمت اونها روانه است...

باید جلوه بچه مثبت بودن رو زنده کنید.
تا بفهمند عده ای که مذهبی ها اون طور که فکرشو میکنن نیستند...
اجرکم علی الله...

سلام علیکم
ممنون همسنگر ،داریم درس پس میدیم .بله یادواره شهدای آینده ،مثل همون اذان کذایی ،یادش بخیر .
از قطار جا موندن واسه من جدای از استرس یه لذت خاصی داشت اونم این که واسه چند لحظه حس نوکر و اربابی رو فهمیدم .قرار گرفتن بین یه دو راهی ترس و عشق ...
انشالله از قطار شهدا جا نمونیم ...
واقعیتش این روزا از همه بیشتر ترس از جا موندن ذهنمو درگیر کرده ...
امیدوارم حضرت سلطان به زودی زود دعوتمون کنن چون من حتی از این نوع جا موندن هم میترسم ...
ممنون که تشریف آوردین ،بازم به ما سر بزنید .
یاعلی رزمنده

سرباز سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:28 ق.ظ

salam
اطهرجان بسیارخاطره ی جذاب وجالبی بودیاد اون روزا بخیر..

سلام سرباز
از این ورا؟!!!!!راه گم کردی؟!
آره واقعا دلم لک زده واسه یه لحظه هوای حرم ،کاش بشه بریم دوباره.
به سرم غیر هوای تو تمنایی نیست
بطلب تا که فقط سیر نگاهت بکنم
التماس دعا
علی علی

جانباز سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:15 ب.ظ

سلام اطهر جان
خدا قوت ؛مطلب خیلی قشنگ و جذابی گذاشتی با لحنی واقعا طنز گوی ...
اطهر چی میشد جا میموندی تا دیگه هوای اینکه هوای دیگران رو داشته باشی نکنی؟

بههههه سلام جانباز جان
کیف حالک ؟؟پات چطوره ؟؟؟
خوشهید شی ایشالله اگه من جا میموندم از گشنگی شهید میشدی ،نخوندی مگه ؟؟جانونی پیش من بود ...
بابت نظر هم ممنون نظر لطفته .بازم به ما و شهدا سر بزن خوشحال میشیم .
التماس دعا .یا علی

موعود سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:22 ب.ظ

سلام
خداقوت گمنام جان ،جزاءک عند الله
قالب وبلاگت بیسته ،این متنت هم که حسابی تو بیسته .ان شا الله حضرت سلطان یاری کنند که در کارنامه اعمال رو سفید باشیم .گمنام چی میشد اونجا گمنام میشدی !!!!اسمت تو بلیتا نبود؟

سلام عزیزم
متشکرم
سبحان الله !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!تو جانبازاحیانا باهم دست به یکی نکردین منو دق بدین ؟؟والا بیلیتا رو که به ما ندادن که اسم مبارکمونو ببینیم ولی به کوری چشم دشمنان شهدا اسمم بود
موعود ...دعا کن دوباره قسمت شه بدجوری دلم هواییه
یا رئوف...

حضرت عشق چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:43 ب.ظ

سلام به دوست حسینی خودم که بودنش صفاست و نبودنش بلا...
اول از همه یک عدد تبریک میگویییم بابت وبلاگت که حالا یا ما غریبه ها تازه از وجودش مطلع شدیم و یا واقعا تازه افتتاح شده. بهرحال برات ارزوی موفقیت دارم در همه زمینه ها. متاسفانه وقت نشد همه مطالبارو بخونم و فقط تونستم خاطره شیرین مشهدت رو بخونم. جا داره یه کتک مفصل تقدیمت کنم
اخه تو چرا با احساسات من بازی میکنی؟ چرا منو هوایی میکنی؟چرا اشکمو در میاری؟ چرا کاری میکنی که من خودمو یه لحظه توحرم اقا ببینم و بعد از تموم شدنه خاطرات چشم باز کنم و ببینم توخونمون نشستم؟ چرااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام عزیزم
اسمت به دلم نشست "حضرت عشق "
حضرت عشق بفرما که دلم خانه توست سر عقل آمده هر بنده که دیوانه توست ...
نگو که دلم کبابه
بیخیال ...
خوبه که! ظاهرا باعث و بانی خیر شدم میدونی که" بعد منزل نبود در سفر روحانی ". دعا کن هر چه زودتر قسمت شه
ممنون که به ما سر زدی
التماس دعا
یا علی

14 سپهر جمعه 18 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:30 ب.ظ

سلام

یاد تموم خاطرات قشنگ مشهد پارسال بخیر
درست تو همون تاریخ یه عده از همسفرای پارسال مشرف شدنو و الآن چه لذتی میبرن کنار امام رئوف...
خوشا به سعادتشون

یاد شبایی که توحرم از سرما قندیل میبستیم و بروبچ اهل دل بیخیال روضه های چندساعتی نمیشدن بخیر....

یاد کوهسنگی و اون غذاهای یخ زده بخیر...
یادمترو . ....شاه عبدالعظیم بخیر

کاش بازم تکرار میشد اون روزای قشنگ یکدلی....

یاعلی

سلام
آآآآآآآی گفتی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!با رفتن این بزرگواران دوباره داغ دلا تازه شد ... امیدارم به همین زودی ها قسمت ماهاشه .
دل من گم شده گر پیدا شد
بسپارید امانات رضا
و اگر از تپش افتاد دلم
ببریدش به ملاقات رضا
از رضا خواسته بودم شاید
بگذارد که غلامش بشوم
همه گویند محال است محال
دلخوشم من به محالات رضا
التماس دعا
یا علی

موسوی جمعه 18 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 05:02 ب.ظ http://darol-aghaed.blogfa.com

واااای اون روز که گفتی بیام بخونمش کتاره دوستم بودم که برای اونم تعریف کردمو کلی خندیدیم...نمیدونی تو قطار چه خبر بود وقتی که گمتون کرده بودیم....پیشتون نیستم ولی خاطراتتون باهامه دلم هوایه امام رضا و شمارو کرده
التماس دعا ...یا علی

سلام عزیزم
یادش بخیر خیلی زود گذشت ...اینجا همه هوایی اون روزا و امام رضان ای کاش بازم با همون کاروان باصفا قسمت شه بریم ...دل ما هم واسه شما تنگ شده ،قرار نیست بیای ؟؟؟ فدات شم
التماس دعا یا علی

دختر حاج آقا جمعه 18 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:03 ب.ظ

سسسسسسلام آجی.
آجی بدجور رفت تو دلم شدید ب مدت ....
عالی بود میشه نقش منم پرنگش کنی نبودم آخه ، چطور دلت آمد هاااااااااااااااا
واقعا باحال بود خوشم اومد
یا علی یاحق

سلام دختر حاج آقا!!!!!!!!!!!!
نظر لطفطه عزیزم ،نگران نباش واسه شما هم داریم انشالله.ممنون که سر زدی .
التماس دعا یاعلی

ثاقب یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:33 ب.ظ http://www.paboos.blogsky.com

سلام.
خاطره تون بسیار زیبا بود. یادش بخیر. واسه ما که هیچ سفری اردوی مشهد سال گذشته نشد.
نظرات وبلاگتون رو که میخوندم، خیلی خوشحال شدم که فضای نگارش شما موجب شده بچه ها اینقدر زیبا ابراز احساسات کنن.
خدا انشالله آخر عاقبت همه بچه های دارالعقائد رو شهادت قرار بده.
یاعلی.

سلام علیکم
زیارتتون قبول باشه انشاالله.
بله ؛انشاالله کربلا ...
درباره خاطره هم ممنون ؛هذا من فضل ربی ...
اللهم الرزقنا شهاده فی رکاب مولانا صاحب الزمان ...
یا علی .

شرهانی پنج‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 03:32 ب.ظ

خخخخخخخخخخخخخ بابا خاطره
خوشمان آمد

سلام شرهانییییییی
شرهانی یه دونه ای ،شرهانی دردونه ای
بهم نمیاد؟
میدونی که فقط تو رو عشقه !!!!
کاش تو هم با ما بودی خانم دکتر ...
یا علی

حورا جمعه 25 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:15 ق.ظ

سلام
شماها یه جوری در مورد سفرتون میحرفید که من حسرت میخورم باهاتون نبودم
انشالله خدا قسمت کنه و آقا بطلبه ...
متنش خیلی جالب و خوندنی بود

سلام حورا عزیز
حیف لنگه نیستی ؛اگه بودی با زور کتک هم که شده عضو مجموعه ت میکردم.بچه های ما خیلی با صفان ...
تو هم غضه نخور ایشالله حاجت روا میشیو یه بار از قطار جا میمونی "حسرت نداره"
موفق باشی عزیزم ماهم واسه حاجت رواشدنت دعا میکنیم !!اصن چله میگیریم خوبه ؟؟؟!!!
یا علی آجی

نوکر ارباب شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:33 ب.ظ

سلام

احسنت

سلام علیکم
متشکرم نوکر ارباب .انشالله خاطرات پابوسی ارباب...
یاعلی

ابجی بزرگه یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 04:00 ب.ظ

خب سلام میبینم که گل کردی خوشمان آمد
تو هم بد نمینویسیاااا به قول خودت اصن یه وضعیییییییییی!!
گفتی سربزنم سرزدم
من که با شما قهرم چون تحویلم نگرفتید یادته
شوخی کردم

سلام آجی .من ؟من تحویل نگرفتم؟سبحان الله ممنون که اومدی آجی.یاعلی

ابجی بزرگه یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 04:17 ب.ظ

این شمای که من میبینم میترسم تو کربلا هم از اتوبوس جا بمونید دیگه اونجا قطار نیستا ترمز بکشید
قسمتون میدم به سم اسب ابولولو اونجا دستای همو بگیرید گم نشیدا حیف شما نابغه ها نیست

سلام آبجی بزرگه.چشم .حالا چرا اسب ابولولو؟

حضرت عشق سه‌شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:16 ب.ظ

سلام عزیزم. بازم منتظر خاطراته ناب و عتیقه ات هستیم.انشاالله همین روزا از خاطرات کربلا بنویسی. الان که دارم این نوشته رو برات میزارم دلم خییییلی گرفته. دلم ضریح آقام اباعبدالله رو میخواد که هنوز قسمتم نشده از نزدیک ببینمش.

یاعلی
التماس عا شدیدااااااااااااا

سلام عزیزم
در اینکه نابه حرفی نیست!!! اما عتیقه رو از کجا آوردی؟
ان شا الله شروع میکنم ...
ممنون که سر زدی
یا علی

جا مانده.... جمعه 15 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 07:20 ب.ظ

خخخخخخخخخخ....خدا خیرتون بده

سلام ممنون
رضایت شما باعث خوشحالی ماست...

جا مانده.... جمعه 15 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 07:22 ب.ظ

ببخشید اشتباه شد

بله باید تو پست توجه توجه کامنت میذاشتین...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد