قطار

بسم رب الرضا  

قطار قم - مشهد 

در تمام طول سفر پدرم روی پای مادرم خواب بود؛او علاوه بر اینکه خوابش سنگین است گاهی هم در خواب راه میرود .کم کم سر و کله گنبد پیدا شد و پدرم هنوز خواب بود ؛پیرزن کوپه مجاور کنار پنجره آمد و گفت :سلام آقا ...مادر شهیدم ...

همان که شفایش دادی ولی باز هم مریض آورده ام .ناگهان رو به من کرد و گفت :چه عطر خوبی زده ای !!!

گفتم :من ؟!!!نمیدانم ...شاید !!!!

به حرم رفتیم و زیارت کردیم و پدرم هنوز خواب بود . تا بحال اورا اینطور ندیده بودم ؛به زور دستش را گرفتم و به ضریح رساندم .از صدای جمعیت بیدار شد و مثل بچگی هایش از سر و کول مردم بالا رفت تا آقا را بغل کند ...

آنقدر شلوغ بود که اورا گم کردم .هرچه از بخش گمشدگان اورا صدا زدیم فایده ای نداشت ؛به گمانم دوباره یک گوشه از حرم خوابش برده بود ...

ما برگشتیم ...

قطار مشهد -قم

گوپه هفت ؛پیرزنی کنار پنجره آمد و گفت :خدا حافظ آقا .مادر شهیدم !عزیزم را به تو سپردم ...

تقدیم به آنها که استخوانشان برنگشت ...

 

رفتی ولی تنها ...

................................................

رفتی ولی تنها چرا پابوس آقا ؟

من مانده ام با خاطرات خوبت اینجا

شاید دلم طاقت نیاورد که بمانم

شاید که من زایر شدم امروز و فردا

من که سرم سودای یک پرواز دارد

مثل کبوتر میپرم تا صحن مولا

امروز دلتنگی امانم را بریدو

رفتم که از خواهر بخواهم این سفر را

این دل شکسته حاجتش را گفت امشب

من راضیم هر چه تو میخواهی خدایا

قسمت نشد !عیبی ندارد شکر گویم

قطره به دریا میرسد یک روز اما...

آه نوشت :

به سرم غیر هوای تو تمنایی نیست

بطلب تا که فقط سیر نگاهت بکنم ...