سلام دوستان .عیدتون مبارک باشه ...
واستون عیدی دارم ...
بسم الله...
میگویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آنها به اژدها پناه میبرند! و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم. آن هم از دست یک جِغِله تُخس وَرپریده که نام باشکوه فریبرز را بر خود یدک میکشید. یک نوجوان 15 ساله دراز بینور که به قول معروف به نردبان دزدها میماند. یادش بخیر. در حوزه که بودیم یک طلبه بود که انگار از طرف شیطان مأمور شده بود بیاید و فضای آرام و بیتنش آنجا را به جنجال بکشاند. او هم اسمش فریبرز بود که به پیشنهاد استادمان شد: ابوالفضل! قربان آقا ابوالفضل(ع) بروم. آن بزرگوار کجا و این ابوالفضل جعلی کجا؟ کاری نبود که نکند. از راهانداختن مسابقه گل کوچک تا اذان گفتن در نیمههای شب و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت. بعد هم خودش میرفت در حجرهاش تخت میخوابید و ما تازه شصتمان خبردار میشد که هنوز دو ساعتی به اذان صبح مانده است! کاری نماند که نکند. از ریختن مورچههای آتشی در عمامهمان تا انداختن عقرب و رتیل در سجاده نمازمان. در شیشه گلاب، جوهر میریخت و وسط عزاداری و در خاموشی روی جمعیت میپاشید.
اما ابوالفضل جعلی در برابر کارهای این فریبرزخان، یک طفل معصوم و بیدست و پا حساب میشد. کاری نبود که فریبرز نکند. مورچه جنگ میانداخت؛ به پای بچههای نماز شب خوان زلم زیمبو میبست تا نصفه شب که میخواهند بیسروصدا از چادر بروند بیرون وضو بگیرند، سر و صدا راه بیفتد؛ پتو را به آستر و دامن پیراهن بچهها میدوخت؛ توی نمکدان تاید میریخت و هزار شیطنت دیگر که به عقل جن هم نمیرسید. از آن بدتر، مثل کنه به من چسبیده بود. خیر سرمان بنده هم روحانی و پیشنماز گردان بودم و دیگران روی ما خیلی حساب میکردند. اما مگر فریبرز میگذاشت؟
اوایل سعی کردم با بیاعتنایی او را از سر باز کنم. اما خودم کم آوردم و او از رو نرفت. بعد سعی کردم با ترشرویی و قیافه عصبی گرفتن دورش کنم؛ اما کودکی را میماند که هر بیاعتنایی و تنبیه که از پدر و مادر میبیند، به حساب مهر و محبت میگذارد. در آخر در تنهایی افتادم به خواهش و تمنا که تو را به مقدسات قسم ما را بیخیال شو و بگذار در دنیای خودم باشم.
کاری نبود که نکند. از راهانداختن مسابقه گل کوچک تا اذان گفتن در نیمههای شب و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت. بعد هم خودش میرفت در حجرهاش تخت میخوابید و ما تازه شصتمان خبردار میشد که هنوز دو ساعتی به اذان صبح مانده است!
اما با پررویی درآمد که: حاج آقا، مگر امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا آسیبی نبینند؟ خب من هم هواتو دارم که آسیبی نبینید!
با خندهای که ترجمه نوعی از گریه بود، گفتم: برادرجان، امام فرمودهاند پشتیبان ولایت فقیه باشید، نه من مادر مرده! تو رو جدت بگذار این چند صباح مانده تا شهادت را مثل آدمیزاد سر کنم.
اما نرود میخ آهنین در سنگ!
در گردان یک بنده خدایی بود که صدایی داشت جهنمی، به نام مصطفی. انگار که صدتا شیپور زنگزده را درست قورت داده باشد. آرام و آهسته که حرف میزد، پرده گوشمان پاره میشد، بس که صداش کلف و زمخت بود. فریبرز، مصطفی را تشویق کرد که الا و بالله باید اذان مغرب را تو بگویی!
مصطفی هم نه گذاشت و نه برداشت و چنان اذانی گفت که مسلمان نشنود و کافر نبیند! از الف اللهاکبر تا آخر اذان، بندبند نمازگزاران مقیم سنگری که حسینیه شده بود، لرزید. آن شب تا صبح دسته جمعی کابوسی دیدیم وحشتناک و مخوف! تنها دو نفر این وسط کیف کردند. آقا مصطفی، اذانگوی شیپور قورت داده و فریبرزخان!
از آن به بعد هرکس که به فریبرز میخواست توپ و تشر بزند، فریبرز دست به کمر تهدیدش میکرد که: اگر یکبار دیگر به پر و پایم بپیچی به مصطفی میگویم اذان بگوید!
و طرف جانش را برمیداشت و الفرار!
مدتی بعد، صبح و ظهر و غروب صدای رعبآور اذان آقای شیپور قورت داده قطع نشد! پس از پرسوجو و بررسیهای مخفیانه فهمیدم که فریبرز به او گفته که حاجآقا از اذان گفتنت خیلی خوشش آمده و به من سپرده به شما بگویم که باید مؤذن همیشگی گردان باشید!
و این یکی از برکات فریبرز بود که دامن ما را گرفت. مدتی نگذشته بود که فریبرز یک بلندگوی دستی از جایی کش رفت و آن را به مؤذن بدصدا داد که بگذار عراقیها هم از صدایت مستفیض شوند، اینطوری حیفه! و از آن به بعد هر وقت که صدای اذان از بلندگو بلند میشد، آتش دیوانهوار دشمن هم شروع میشد؛ نهتنها ما بلکه عراقیها هم دچار جنون شده بودند.
گذشت و گذشت تا اینکه آن روز فرمانده لشکر به همراه چند مسئول نظامی دیگر به خط مقدم و پیش ما آمدند. قرار شد که نماز جماعت را با هم بخوانیم. مصطفی شیپور قورت داده مشغول بود و رنگ از صورت فرمانده لشکر و همراهانش پریده بود! ما که کمکم داشتیم عادت میکردیم، فقط کمی گوشمان سنگینی میکرد و زنگ میزد!
عراقیها هم مثل سابق دیگر جنی نشده و فقط چند تا توپ و خمپاره روانه خط ما کردند!
من عبا و عمامه را گوشه سنگر گذاشتم و رفتم وضو بگیرم. بیرون سنگر فریبرز را دیدم که وضو گرفته بود و داشت به طرف سنگر حسینیه میرفت. مرا که دید، سلام کرد. جوابش را سرسنگین دادم. وضو گرفتم و برگشتم طرف سنگر. اما ای دل غافل. خبری از عبا و عمامهام نبود! هر جا که بگویید، گشتم. اما اثری از عبا و عمامهام پیدا نکردم. یکهو یک صدایی به گوشم خورد: اللهاکبر، سبحانالله!
مدتی نگذشته بود که فریبرز یک بلندگوی دستی از جایی کش رفت و آن را به مؤذن بدصدا داد که بگذار عراقیها هم از صدایت مستفیض شوند، اینطوری حیفه! و از آن به بعد هر وقت که صدای اذان از بلندگو بلند میشد، آتش دیوانهوار دشمن هم شروع میشد؛ نهتنها ما بلکه عراقیها هم دچار جنون شده بودند
برای لحظهای خون در مغزم خشکید. تنها امام جماعت آنجا من بودم! پس نماز جماعت چهطوری برگزار میشد؟ شلنگ تخته زنان دویدم به طرف حسینیه. صفهای نماز بسته، همه مشغول نماز بودند. اول فکری شدم که بچهها وقتی دیدهاند من دیر کردهام، فرمانده لشکر را جلو انداخته و او امام جماعت شده. اما فرمانده که آنجا در صف دوم بود! با کنجکاوی جلوتر رفتم و بعد چشمانم از حیرت گرد شد و نفسم از تعجب و وحشت بند آمد؛ بله، جناب فریبرزخان، عمامه بنده بر سر و عبای نازنینم روی دوشش بود و جای مرا غصب کرده بود!
خودتان را بگذارید جای من، چه میتوانستم بکنم؟ سری تکان دادم. در آخر صف ایستادم و اللهاکبر گفتم و خودم را به رکعت سوم رساندم. لااقل نباید نماز جماعت را از دست میدادم؛ نماز جماعتی که امام جماعتش عبا و عمامه مرا کش رفته بود!
خیلی با حال بود ،عشق کردم !!!
سلام خانوم . همه خاطرات شهدا محشره و سرشار از درس و معرفت. ان شا الله به حرمت این روز عزیز که از هر جهت متعلق به صاحب الزمان هممون با شهدا محشور بشیم.
بگو آمیییییییییییییییییییییییییییییین..............
سلام عزیزم
نه خدا وکیلی از آقا فریبرز چه درسی گرفتی؟
قدیما به ما میگفتن شیطون !!اما جلو ایشون خیلی کم آوردم باید به فکر ترقی باشم ...
دعا کن شهید شیم ...
التماس دعا .علی علی
سلام
عالی بود
خدا خیرتون بده که موجبات انبساط خاطر بچه های مجموعه رو فراهم میکنین ولی عجب موجودی بوده این آقا فریبرز!!!!!
سلام
خواهش میکنم ما که کاری دیگه ای از دستمون بر نمیاد همینم انجام ندیم که دیگه ...
رضایت شما باعث خوشحالی ماست.
التماس دعا
یا علی
بازم مثل همیشه حرف نداری...
لطف دارین.
آقا ما جلوی این شهدا همه رقمه کم میاریم هم تو معنویت هم تو شوخ طبعی
حضرتعالی زیاد با ایشون فرقی نداری ها !!!!فقط یکم با کلاستر انجامشون میدی .
اینجا هم که الحمدلله خیلی چیزا یاد گرفتی ،خدا به ما رخم کنه .
عالی بود
ممنون نظر لطفته !
سلام
الهی شهید شی! خیلی چسبید. بازم میخوایم....
سلام
خدا از دهنت بشنوه ،رو جفت چشام ولی باید یه دو هفته ای رو صبر کنی
ممنون بابت نظر
التماس دعا
یا علی
عالی بود عزیزم مخصوصا خاطرات کربلا لاییییییییییک
ممنون عزیزم
ممنون بابت نظر
سلام عزیز
مطالبتون رو خوندم خیلی عالی بود
منتظر مطالب بعدیتون هستم
راستی اگه وقتتون اجازه داد به منم سر بزنید
سلام خادم عزیز خیلی خوش اومدی .
نظر لطفته عزیزم
ان شا الله حتما بهت سر میزنم
راستی لینک وبتون رو با افتخار در وبم گذاشتم
ممنون شما هم حتما لینک خواهید شد
سلام .
خیلی عالی بود انصافا ،دم فریبرزه گرم !من عاشق این جور شخصیتام
سلام ممنون این خاصیت شهداست
چرا عاشقش نباشی؟ً!!! آدمی که همیشه جاش تو کمیته است بایدم عاشق فریبرز خان باشه .
آخه کی تو سالن جلوی استادش که بارداره ترقه میندازه ؟الحق که با خودش مو نمیزنی
ممنون بابت نظر عزیزم
سلام

من داستان اکبر رو دوست داشتم ،مال خره .عالیییییی بودددد . بلند شو مرد که اولش بودم محشر بود .
یه دونه بود مال شهید آوینی ،دلتنگی اینا بود ،اون بینظیر بود
عکساشم ناب و توپ بود ...
همش خوب بود پر از بوی شهدا
سلام عزیزم
خوشبحالت که اینقدر شهدایی هستی
رفتی حرم بی بی مارم دعا کن
سلام گمنام جان
به به به زیبامیباشد و بسیار خوشمان آمد ...
خوب من نتیجه گرفتم که همین کارای جناب فریبر را برای شما دوست عزیز عملی کنم
سلام

بله ؟!!!!!!!!!!!!!
ملت شاهد باشین ،اگه بلایی سرم اومد حواستون باشه فتنه اینجا خفته است
ممنون بابت نظر عزیزم
سللللللللللللللللام. عالی بودا .ذندگی شیرینه بخدا
اره انجامش بده منم پایتما
سلام عزیزم
ممنون .پایه ای؟!قول دادی ها!!!
سلام
واقعا بهت تبریک میگم یاد خاطرات قدیمم افتادم وقتی دخترم بهم پیشنهاد خواندن وبلاگتونو داد با شک خواندم اماتاشروع کردم واقعا لذت بردم و مطمئنم هربار به وبلاگتون سر میزنم.
به امید حق ورضایت از ما
سلام
ممنون هم از شما هم از دختر گلتون
خیلی خوشحالم که تونستم خاطراتتونو واستون زنده کنم .
یا علی
سلام برای اینکه دلت نشکنه میگم قشنگه
ولی متاسفانه باید بگم که خیلی قشنگه
البته فکر نکنی تعریف ازت کردن خبری شدا نخیر تو همون گلی که بودی هستی
سلام عزیزم
ممنون نظر لطفته
ریحانه اینجاهم آره؟!
التماس دعا یاعلی
سلاااااااااااام مموشی من خوبی میبینم که حوب داری پیش میری
امروز میحواستم بیام طرفتون ولی انرژی نداشتم ولی حتما تا اخر این هفته میام
سلام
:
من بنده عرضی ندارم از این صحبتا
مموشی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سبحان الله
سلام عزیز
کجایی نیستی که
راستی به این وب اگه تونستی یه سر
یه جورایی تازه سر و سامون گرفته
نظر یادت نره
http://shahidazma.blogfa.com/
سلام عزیزم
ان شا الله سر میزنم
خیلی التماس دعا
یا علی