بیخوابی

بسم الله الرحمن رحیم 

امشب بیخواب شدم ،ناخود آگاه دیدم غرق خاطرات تلخ و شیرینی شدم که به یمن وجود دوستان برامون خاطره شده بود ... از اول آشنایی تا آخرین سفرمون با هم به مشهد ...   

یه سوال :تا حالا شده به خاطر کسی بیخواب شید یا اینکه کسی به خاطر شما بیخواب شه ؟!!!

واسه من فراوون اتفاق افتاده؛نمونه اش الان ...یا نه !سفر آخر مشهدمون ،تو اتوبوس ...راستش چند نفر به خاطر هم بیخواب شده بودیم و این لذت بخش ترین قسمت سفر بود چون از خود گذشتگی رو به وضوح بین بچه ها میدیدیم...

داستانش مفصله اما به طور خلاصه :من به خاطر بغل دستیم نخوابیدم تا اون راحت بخوابه ،یکی دیگه پتوشو داد به دیگری که بذاره زیر سرش و راحت بخوابه ،یکی هم تا صبح کنار راننده نشسته بودو با بیمیلی تمام آدامس بیمزه و پلاستیکی رو میجوید و با راننده حرف میزد تا خوابش نبره و همه سالم برسن ...

یادش بخیر ...

یادمه سر شب  بود و اتوبوس در حال حرکت ،با این حال  همه بچه ها از شدت خستگی بیهوش شده بودن اماتلوزیون روشن بود و فیلم طنز به جبهه رفتن یه بنده خدایی رو به تصویر میکشید . تقریبا همه از هوش رفته بودن الا چند نفر که خودشونو به خواب زده بودن اما بیدار بودن و غرق تفکر ... که یه هو از وسط اتوبوس صدای خنده یکی از برادران  سکوتو شکست ،بنده خدا اینقده غرق فیلم بود که متوجه نشده بودهمه خوابن ...هنوزم وقتی یادم میاد خنده م میگیره .بغل دستی من بنده خدا خواب بود که با صدا اونم بلند شد و عینهو آدمای مجنون نشست به خندیدن ....

دلم لک زده برا اون روزا ...

بی خوابی امشبم هم به خاطر دوری از حرم و دل زینب و البته اندکی کسالت ...

ان شا الله روزی برسه که بیخواب مهدی فاطمه بشیم ...

این روزا عجیب یاد واقعه عصر عاشورا میوفتم و ...

به نطرم تو کربلا هیچ چیز برا عمه سادات سختتر از جدایی از برادر نبود ...این داعشو داستان غزه که دل آشوبی ما رو به اوج رسونده کاش میشد کاری کرد ...فعلا که غیر از دعا کاری از دستمون بر نمیاد ...

چه خواهر ها که بی برادر و چه مادر ها بی فرزند شدن  ...

اللهم عجل لولیک الفرج ...

امام جماعت غصبی...

سلام دوستان .عیدتون مبارک باشه ...

واستون عیدی دارم ...

بسم الله...

می‌گویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آنها به اژدها پناه می‌برند! و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم. آن هم از دست یک جِغِله تُخس وَرپریده که نام باشکوه فریبرز را بر خود یدک می‌کشید. یک نوجوان 15 ساله دراز بی‌نور که به قول معروف به نردبان دزدها می‌ماند. یادش بخیر. در حوزه که بودیم یک طلبه بود که انگار از طرف شیطان مأمور شده بود بیاید و فضای آرام و بی‌تنش آن‌جا را به جنجال بکشاند. او هم اسمش فریبرز بود که به پیشنهاد استادمان شد: ابوالفضل! قربان آقا ابوالفضل(ع) بروم. آن بزرگوار کجا و این ابوالفضل جعلی کجا؟ کاری نبود که نکند. از راه‌انداختن مسابقه گل کوچک تا اذان گفتن در نیمه‌های شب و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت. بعد هم خودش می‌رفت در حجره‌اش تخت می‌خوابید و ما تازه شصت‌مان خبردار می‌شد که هنوز دو ساعتی به اذان صبح مانده است! کاری نماند که نکند. از ریختن مورچه‌های آتشی در عمامه‌مان تا انداختن عقرب و رتیل در سجاده نمازمان. در شیشه گلاب، جوهر می‌ریخت و وسط عزاداری و در خاموشی روی جمعیت می‌پاشید.

اما ابوالفضل جعلی در برابر کارهای این فریبرزخان، یک طفل معصوم و بی‌دست و پا حساب می‌شد. کاری نبود که فریبرز نکند. مورچه جنگ می‌انداخت؛ به پای بچه‌های نماز شب خوان زلم زیمبو می‌بست تا نصفه شب که می‌خواهند بی‌سروصدا از چادر بروند بیرون وضو بگیرند، سر و صدا راه بیفتد؛ پتو را به آستر و دامن پیراهن بچه‌ها می‌دوخت؛ توی نمکدان تاید می‌ریخت و هزار شیطنت دیگر که به عقل جن هم نمی‌رسید. از آن بدتر، مثل کنه به من چسبیده بود. خیر سرمان بنده هم روحانی و پیش‌نماز گردان بودم و دیگران روی ما خیلی حساب می‌کردند. اما مگر فریبرز می‌گذاشت؟

اوایل سعی کردم با بی‌اعتنایی او را از سر باز کنم. اما خودم کم آوردم و او از رو نرفت. بعد سعی کردم با ترشرویی و قیافه عصبی گرفتن دورش کنم؛ اما کودکی را می‌ماند که هر بی‌اعتنایی و تنبیه که از پدر و مادر می‌بیند، به حساب مهر و محبت می‌گذارد. در آخر در تنهایی افتادم به خواهش و تمنا که تو را به مقدسات قسم ما را بی‌خیال شو و بگذار در دنیای خودم باشم.

کاری نبود که نکند. از راه‌انداختن مسابقه گل کوچک تا اذان گفتن در نیمه‌های شب و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت. بعد هم خودش می‌رفت در حجره‌اش تخت می‌خوابید و ما تازه شصت‌مان خبردار می‌شد که هنوز دو ساعتی به اذان صبح مانده است!

اما با پررویی درآمد که: حاج آقا، مگر امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا آسیبی نبینند؟ خب من هم هواتو دارم که آسیبی نبینید!

با خنده‌ای که ترجمه نوعی از گریه بود، گفتم: برادرجان، امام فرموده‌اند پشتیبان ولایت فقیه باشید، نه من مادر مرده! تو رو جدت بگذار این چند صباح مانده تا شهادت را مثل آدمیزاد سر کنم.

اما نرود میخ آهنین در سنگ!

در گردان یک بنده خدایی بود که صدایی داشت جهنمی، به نام مصطفی. انگار که صدتا شیپور زنگ‌زده را درست قورت داده باشد. آرام و آهسته که حرف می‌زد، پرده گوشمان پاره می‌شد، بس که صداش کلف و زمخت بود. فریبرز، مصطفی را تشویق کرد که الا و بالله باید اذان مغرب را تو بگویی!

مصطفی هم نه گذاشت و نه برداشت و چنان اذانی گفت که مسلمان نشنود و کافر نبیند! از الف الله‌اکبر تا آخر اذان، بندبند نمازگزاران مقیم سنگری که حسینیه شده بود، لرزید. آن شب تا صبح دسته جمعی کابوسی دیدیم وحشتناک و مخوف! تنها دو نفر این وسط کیف کردند. آقا مصطفی، اذان‌گوی شیپور قورت داده و فریبرزخان!

از آن به بعد هرکس که به فریبرز می‌خواست توپ و تشر بزند، فریبرز دست به کمر تهدیدش می‌کرد که: اگر یک‌بار دیگر به پر و پایم بپیچی به مصطفی می‌گویم اذان بگوید!

و طرف جانش را برمی‌داشت و الفرار!

امام جماعت غصبی!

مدتی بعد، صبح و ظهر و غروب صدای رعب‌آور اذان آقای شیپور قورت داده قطع نشد! پس از پرس‌وجو و بررسی‌های مخفیانه فهمیدم که فریبرز به او گفته که حاج‌آقا از اذان گفتنت خیلی خوشش آمده و به من سپرده به شما بگویم که باید مؤذن همیشگی گردان باشید!

و این یکی از برکات فریبرز بود که دامن ما را گرفت. مدتی نگذشته بود که فریبرز یک بلندگوی دستی از جایی کش رفت و آن را به مؤذن بدصدا داد که بگذار عراقی‌ها هم از صدایت مستفیض شوند، این‌طوری حیفه! و از آن به بعد هر وقت که صدای اذان از بلندگو بلند می‌شد، آتش دیوانه‌وار دشمن هم شروع می‌شد؛ نه‌تنها ما بلکه عراقی‌ها هم دچار جنون شده بودند.

گذشت و گذشت تا این‌که آن روز فرمانده لشکر به همراه چند مسئول نظامی دیگر به خط مقدم و پیش ما آمدند. قرار شد که نماز جماعت را با هم بخوانیم. مصطفی شیپور قورت داده مشغول بود و رنگ از صورت فرمانده لشکر و همراهانش پریده بود! ما که کم‌کم داشتیم عادت می‌کردیم، فقط کمی گوشمان سنگینی می‌کرد و زنگ می‌زد!

عراقی‌ها هم مثل سابق دیگر جنی نشده و فقط چند تا توپ و خمپاره روانه خط ما کردند!

من عبا و عمامه را گوشه سنگر گذاشتم و رفتم وضو بگیرم. بیرون سنگر فریبرز را دیدم که وضو گرفته بود و داشت به طرف سنگر حسینیه می‌رفت. مرا که دید، سلام کرد. جوابش را سرسنگین دادم. وضو گرفتم و برگشتم طرف سنگر. اما ای دل غافل. خبری از عبا و عمامه‌ام نبود! هر جا که بگویید، گشتم. اما اثری از عبا و عمامه‌ام پیدا نکردم. یکهو یک صدایی به گوشم خورد: الله‌اکبر، سبحان‌الله!

مدتی نگذشته بود که فریبرز یک بلندگوی دستی از جایی کش رفت و آن را به مؤذن بدصدا داد که بگذار عراقی‌ها هم از صدایت مستفیض شوند، این‌طوری حیفه! و از آن به بعد هر وقت که صدای اذان از بلندگو بلند می‌شد، آتش دیوانه‌وار دشمن هم شروع می‌شد؛ نه‌تنها ما بلکه عراقی‌ها هم دچار جنون شده بودند

برای لحظه‌ای خون در مغزم خشکید. تنها امام جماعت آن‌جا من بودم! پس نماز جماعت چه‌طوری برگزار می‌شد؟ شلنگ تخته زنان دویدم به طرف حسینیه. صف‌های نماز بسته، همه مشغول نماز بودند. اول فکری شدم که بچه‌ها وقتی دیده‌اند من دیر کرده‌ام، فرمانده لشکر را جلو انداخته و او امام جماعت شده. اما فرمانده که آن‌جا در صف دوم بود! با کنجکاوی جلوتر رفتم و بعد چشمانم از حیرت گرد شد و نفسم از تعجب و وحشت بند آمد؛ بله، جناب فریبرزخان، عمامه بنده بر سر و عبای نازنینم روی دوشش بود و جای مرا غصب کرده بود!

خودتان را بگذارید جای من، چه می‌توانستم بکنم؟ سری تکان دادم. در آخر صف ایستادم و الله‌اکبر گفتم و خودم را به رکعت سوم رساندم. لااقل نباید نماز جماعت را از دست می‌دادم؛ نماز جماعتی که امام جماعتش عبا و عمامه مرا کش رفته بود!

بخش فرهنگ پایداری تبیان

امام زمان در کلام شهدا

 ما باید ویژگی یک منتظر را داشته باشیم و منتظر امام زمان(عج) باشیم.  

 در زمان غیبت به کسی منتظر گفته می شود که منتظر شهادت باشد.

 خدایا شهدا در انتظارند ، مردم ما در انتظارند

مستضعفین جهان به تنگ آمده اند ... شهید زین الدین              

                                               

انقلاب اسلامی ما ، زمینه ساز انقلاب حضرت ولی عصر(عج) می باشد . پس مواظب اعمال و کردار

 خود باشیم . در این زمان بی تفاوت بودن به انقلاب اسلامی ، خیانت با اسلام و قرآن است. 

                                                                             شهید حسین حسن نژاد سالک

 

  تنها و تنها کانالی که شما را به قرب الهی نزدیک می کند و موجب رضای حضرت مهدی(عج) می

شود ، اطاعا قلبی و عملی از ولایت فقیه است .

                                                                                         شهید محمد شفیعی خواه


 

ملت ما ملت معجزه گر قرن است و من سفارشم به ملت تداوم بخشیدن به راه شهیدان و استعانت

از درگاه خداوند است تا این انقلاب را به انقلاب حضرت مهدی(عج) وصل نمایند و در این تلاش پیگیر

مسلماً نصرت خداوند شامل حال مومنین است.                                                                

وصیت من تنها این است در زمان غیبت ، اطاعت محض از ولایت فقیه داشته باشید.      

امام زمان(عج) همواره در کنار شما بسیجیان است.

 ما می جنگیم و باید بجنگیم و چاره ای نیست. به گفته امام تا ظهور امام مهدی (عج) با یک دستمان

سلاح و با یک دستمان قرآن باید بگیریم ، طبق دستورات ولایت

              شهیدهمت            

برگرفته از:عاشقان مهدی-رهروان شهدا

http://asheghanmahdi.mihanblog.com



                               

بلند شو مرد...

بلند شو مرد ...


.

حالا که وقت خوابیدن نیست ...بلند شو وببین این همه آدم هر پنجشنبه شب بالای مزارت منتظر معجزه اند ...

این همه آدم که خسته شده اند از قیل و قال دنیا ...دلشان جزمتریال ماورایی میخواهد ...

دلشان چند جرعه حکمت مرتضی ...    دو دقیقه روایت گری ضابط ...چند لحظه نگاه در چشمان ابراهیم همت...

چند لحظه بو کردن پیراهن یوسف ...      یک قنوت حاج حسین خرازی ....

ک قدوبالای رعنای ابراهیم هادی ...

دلشان...

دلشان چیزی میخواهد غیر از این همه تکرار ...   غیر از این همه سیاهی ...

بلند شو مرد ...

ببین که نامردان هر روز دم از گزینه های روی میز میزنند ...   بلند شو و بگو ما گزینه های روی میزم ...

بلند شو و بیا با ما سر میز مذاکره ...

میدانی؟!!!

تقصیر خودت است!!!

خودت که گمنام ماندی ...    گمنام رفتی...     گمنام آرام گرفتی...

اگر گمنام نمیرفتی ،عده ای را امروز هوا بر نمیداشت ...

بلند شو مرد ...بلند شو بیا با ما  به راهیان به منطقه...

بلند شو چند جرعه خودت مارا روایت مهمان کن ...

اصلا بلند شو و بایست روبه روی ما و فقط سکوت کن ...    تو خودت روایتی...

بلند شو مرد ...

برگرفته از :سایت منتظرام مهدی (عج).صاحب الزمان .

چهره های آراسته

بسم االه الرحمن الرحیم

شوخ طبع و با شاط بود . می گفت :<<بچه ها !حالا که قراره به مرخصی بریم ،شب منزل ما باشید تا صبح با وضع آراسته ای به دیدن خانواده هاتون برید >>

نیمه شب بود . زنگ منزل به صدا در اومد . من و پدرش در رو باز کردیم .<<امیر >>دزدکی سرش رو به داخل آورد و با صدایی آروم گفت :<<سه چهار تا از بچه ها امشب منزل ما هستن ،لطفا غذا >>.

وقتی در باز شد دیدم یه گروهان نیرو پشت سرش به راه افتادند . بیست نفری میشدن . به سرعت رفتم آشپزخونه .املتی آماده کردم .چون بچه ها خسته بودن خیلی زود خوابشون برد .نزدیکای اذان صبح که بچه ها یکی یکی برای نماز  صبح بلند میشدن هرکدوم به چهره اون یکی خیره میموند

جز <<امیر>>صورت همه قرمز بود .فریاد کمک خواهی امیر ما رو از خواب بیدار کرد .وقتی پدرش به طبقه بالا رفت ،متوجه شد <<امیر >>شبانه لوازم آرایشی رو پیدا کرده  و تک تک بچه ها رو آرایش میکنه .اونا هم چون دیدن همگی رنگی شدن جز <<امیر >> اونو میگیرن به باد کتک و امیر هم همینطور فریاد میزد :

<<بابا ! میخواستم شمارو با چهره های آراسته به خونه ها تون بفرستم !!!>>

شهید امیر نظری ناظر منش 

آخ که دلم چقد هواتونو کرده  ...

امیدوارم دل شماها واسه ما تنگ شده باشه ،شنیدم میگن :

اگر مجنون دل شوریدا ای داشت       دل لیلی از آن شوریده تر بود 

به هر حال <<التماس دعا برادر شهیدم >>

یا علی